آنیتاآنیتا، تا این لحظه: 12 سال و 5 ماه و 7 روز سن داره

پرنسس آنیتا

پنجاه روز گذشت

سلام عزیز مامان امروز پنجاه روزه شدی. هر روز بیشتر از روز قبل خدا رو به خاطر داشتنت شکر می کنم. راستی امروز 4کیلو و 600 بودی. ...
27 دی 1390

روز سی و شش

ر وز سی و یکم تولدت بردمت پیش دکتر و گفت تو خوب شیر می خوری و در عرض یک ماه یک کیلو اضافه کردی و قدت هم 8 سانت بلند شده که این خیلی خوبه. همون روز وقتی اومدیم خونه برای اولین بار یه خنده واقعی کردی که دل من و بابایی رو حسابی بردی. روز سی و چهارم یه خنده‌ی باصدا کردی که دیگه منو با تمام وجود عاشق خودت کردی عزیزم. حالا هر جا می رم و بغل هرکسی باشی همش با نگاهت دنبالم می کنی یا وقتی حرف می زنم سرتو به سمت صدای من برمی گردونی. خیلی حس خوبیه کلی پیش همه پز می دم که تو این همه صدا دخترم صدای من رو می شناسه. جوری شده که وقتی خوابی دلم برات تنگ می شه و همش عکساتو نگاه می کنم . دوست دارم عزیز دلم   ...
13 دی 1390

<no title>

هرچقدر که به اومدن تو نزدیک می‌شم به همون اندازه خوشحال‌تر می‌شم. اما مطمئناً واسه این تکونای نازت دلم تنگ می‌شه. به خصوص وقتی پاتو محکم سر دلم فشار می‌دی یا خودتو یه ور دلم جمع می‌کنی. می خوام بدونی که خیلی دوست دارم و مطمئنم با دیدنت این حسم 100 ها برابر می شه. به زودی اتاقت رو می چینم و حتما عکسشو اینجا می ذارم واسه یادگاری. کاش این یک ماه هم زودتر بگذره و فرشته کوچولوم تو بغل باشه. ...
13 دی 1390

37 هفتگی

دختر کوچولوی ما وارد هفته‌ی 37 شد و همچنان اسم نداره!!!!!!!! یک شنبه رفتیم دکتر و فهمیدیم نی نی وزنش خیلی کمه و باید تو این مدت کم خیلی بیشتر بخورم تا شاید وزن نینی به 3 کیلو برسه. از طرف دیگه هنوز نچرخیده و دکتر گفته که اگه تا هفته بعد نچرخه باید سزارین شم که این موضوع کلی دپرسم کرده حالا هم همش دارم راه می رم تا شاید نی نی ما بچرخه و من بتونم طبیعی زایمان کنم. اتاق نی نی رو هم یه ماهه دارم کم کم می چینیم واقعا خیلی کار سخت و پردردسریه واقعا کم آوردم ایشاله زودتر هم اتاق دخترم آماده بشه و هم یه کوچولو تپلی بشه. ...
13 دی 1390

مسافر کوچولو

بعد از ۳۸ هفته انتظار مسافر کوچولوی ما زمینی شد و روح تازه‌ای به زندگی ما بخشید. فرشته‌ی کوچولوی من (آنیتا)، ۷ آذر ساعت ۱۱:۲۰ شب به دنیا اومد. سر فرصت خاطره روز زایمان رو خواهم نوشت. ...
13 دی 1390

خاطره روز زایمان

آخرین باری که رفتم پیش دکتر فهمیدم که وزن آنیتا  در حدود 2 کیلو و 600 که دکتر کلی دعوام کرد و گفت چرا خوب غذا نمی خوری برای همین هم هفته ی آخر فقط کله پاچه خوردم و پودری که دکتر بهم داده بود. از طرف دیگه چون بچه هنوز نچرخیده بود دکتر بهم گفت نمی تونی طبیعی زایمان کنی و یه وقت بهم داد برای سزارین روز 9 آذر اما قرار شد یه روز قبلش برم پیشش برای معاینه که اگه بچه چرخیده بود قرار سزارین رو کنسل کنیم و وایسیم تا هر وقت دردم گرفت طبیعی زایمان کنم. اما هفته ی آخر خودم حسابی خسته شده بودم. 5 آذر  نشستم کلی با آنیتا حرف زدم و بهش گفتم که من حاضرم و هروقت خواستی می تونی به دنیا بیای!!!!!!!!!!!!! بعد هم به همسری گفتم که نینی مون تا 2 روز دیگه به دن...
13 دی 1390

روز نوزدهم

الان که دارم این صفحه رو می نویسم تو بعد از 3 ساعت کلنجار رفتن بالاخره خوابت برد. بعضی وقتا واقعا تو نگه داشتنت مستاصل می شم پریشب تا صبح همش بیدار شدی و گریه می کردی که علتش دل دردت بود وقتی پیش دکتر بردیمت دکتر گفت طبیعی و از این بیشتر هم شاید بشه. وقتی اینجوری گریه می کنی دلم برات کباب می شه و هیچ کاری ازم برنمی آد. فقط به روز اول تولدت فکر می کنم که چقدر حالت خوب بود و احساس می کنم از امانتی که دستمه خوب مراقبت نکردم که الان دلدرد داری. دیروز من هر طرف می رفتم تو چشماتو با من می گردوندی و کلی باهم حال کردیم. امروز هم وقتی گذاشتمت جلوی تلویزیون و رفتم آشپزخونه تا غذا درست کنم تو تمام مدت چشمات رو به من دوخته بودی. تو خیلی خوب داری رش...
13 دی 1390

آنیتای 20 روزه

وقتی یازده روزت بود تصمیم گرفتیم که تورو بذاریم پیش مامان بزرگ (مادر) و دوتایی بریم بیرون. من و بابایی رفتیم فرحزاد تا یه هوایی عوض کنیم و بابایی بعد از مدتها قلیون بکشه. کلا رفت و برگشتمون یک ساعت طول نکشید آخه من نگران تو بودم و همش با استرس نشسته بودم. وقتی برگشتیم مادر گفت که تو انقدر زور می زدی که رنگت کبود شده و خیلی ترسیده بودن. ماهم همون موقع بردیمت دکتر و دکتر گفت که طبیعیه و این دردهای کولیک به خاطر اینه که شیر رو با هوا می خوره و بعدش دلدرد می گیره. دکتر ازم خواست تا تورو بدیم بغلش که طریقه صحیح شیر دادن رو بهم بگه. دکتر تو رو تو بغلش نشوند و دکمه ی لباسش رو مثل سر سینه گرفت دستش. تو هم فکر کردی که می می تو دستشه و هی د...
13 دی 1390

22 روز گذشت

پارسال این موقع حتی تصورش رو هم نمی کردم که قراره سال بعد یه دختر ناز و دوست داشتنی داشته باشم. یعنی هیچ کدوم از اطرافیان که منو خوب می شناختن هم تصور نمی کردن. بعضی وقتا ساعتها بهت نگاه می کنم و با خودم فکر می کنم که این دختر منه. حتی اولاش همش فکر می کردم که تو مهمونی اومدنی خونه ما و به زودی قراره بری خونه خودت!!! پذیرفتن این موضوع که تو همون موجود کوچولویی هستی که 9 ماه تو شکمم بودی خیلی کار دشواری شده. احساس می کنم بابایی هم هنوز با وجودت کنار نیومده. مثلا وقتی کسی باهات حرف می زنه و می گه برو بغل مامانت شیر بخور. من تو فکر فرو می رم یعنی من مامان شدم. چقدر زود گذشت. 22 روزه تو قدم به خونه ما گذاشتی و خانواده ما بزرگتر شده اما هن...
13 دی 1390